۰
plusresetminus
تاریخ انتشارچهارشنبه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۲:۴۲
کد مطلب : ۸۵۰۵۷

سرنوشتی که با نفت پیوند خورد

فضل ا.. کیان ارثی، متولد سال ۱۳۰۰ خورشیدی، پیشکسوت و بازنشسته صنعت نفت، نوه چهارم محمد تقی خان کیان ارثی، از خوانین چالنگ بختیاری است؛ قومی که از همان ابتدای کشف نفت با این صنعت در ارتباط بوده اند.
به گزارش آژانس رویدادهای مهم نفت و انرژی " نفت ما " ،بعد از ظهر یک روز بهاری مهمان منزل کیان ارثی، در حواشی زاینده رود اصفهان هستیم. او به همراه همسر و عروس اش به گرمی از ما و همراهان مان در کانون بازنشستگان صنعت نفت اصفهان، استقبال می کند. پس از عبور از حیاطی بزرگ و باصفا وارد خانه ای قدیمی می شویم که در آن تصاویری از بزرگان خانواده کیان ارثی بر در و دیوار به چشم می خورد. در گوشه و کنار وسائلی مثل اتوی زغالی، طاس حمام، بشقاب ها و ظروف مسی قدیمی و ... حس و حالی از گذشته را برای مان تداعی می کند. کیان ارثی در طبقه بالا کتابخانه ای دارد که پس از انجام مصاحبه به اتفاق سری به آن می زنیم و از کتاب هایش دیدن می کنیم. همسرش می گوید مدتی است که بالا آمدن از پله ها برایش سخت شده و حضور شما امروز باعث شد بعد از مدت ها به کتابخانه اش بیاید. آنچه در پی می آید حاصل دیداری با کیان ارثی است که در 97 سالگی هنوز خاطرات اش را با جزییات و دقتی وصف ناپذیر به یاد می آورد. روایت وی از گذشته به قدر شیرین بود که حیف مان آمد با درج سوال های مان، گفته هایش را قطع کنیم. از این رو متن این مصاحبه با حذف سوالات از نظرتان می گذرد از فریدن تا آبادان فضل ا.. کیان ارثی، فرزند تاج محمد، متولد سال 1300 در فریدن اصفهان هستم. البته در شناسنامه ام فقط سال تولد نوشته شده بود، ماه و روز و تاریخ نداست. بعدها که شناسنامه را عوض کردند، وسطِ سال را انتخاب کردند و بنا براین تاریخ تولدم شد اول مهر 1330. من در اصفهان درس خواندم و دیپلم ام را در سال 1320 گرفتم. ما آخرین دوره ای بودیم که دیپلم علمی ششم را گرفتیم. درست در همان سال به پنجمی ها هم دیپلم دادند و از آن پس پنجم می شد دیپلم، دیپلم ادبی، طبیعی و ریاضی. اشیاء کیان ارثی بعد به خدمت نظام رفتم و در ستاد لشگر اصفهان خدمت کردم. بعد از خدمت، مدتی در فریدن، در زمین های پدرم مشغول به کار شدم. جنگ جهانی دوم بود و بحران بی کاری. اما تصمیم گرفتم برای پیشرفت بیشتر به اصفهان و بعد تهران بیایم. با معرفی آقاخان بختیاری، دوست و رفیق پدرم و رئیس بانک رهنی آن زمان (بانک مسکن کنونی)، به آقای آموزگار مدیرعامل بانک ملی معرفی شدم. او هم مرا به ابتهاج، مدیرکل کارگزینی بانک معرفی کرد. ابتهاج به من گفت: اگر می خواهی استخدام شوی، باید 6 ماه بروی خرمشهر. الان در تهران جا نداریم. بعد شما را برمی گردانیم تهران. گفتم باشد، می روم. رفتم به قسمت اداری تا حقوقم را حساب کنند. گفتند آنجا بروی 320 تومان در ماه خواهی گرفت که حقوق خوبی است. رفتم خرمشهر و مشغول به کار شدم. بعد از 6 ماه پرسیدم قرار بود من را به تهران بفرستید؟ گفتند باید سه سال در خرمشهر بمانی. از طرف دیگر در حکمی که دریافت کردم، حقوقم 270 تومان ذکر شده بود که این هم برخلاف قول هایی بود که داده بودند. اعتراض کردم، اما فایده ای نداشت. رفتم اتاق معاون بانک، آقای پیامی و گفتم که قرار ما 320 تومان بود. گفت همینی که هست، می خواهی بخواه، نمی خواهی برو! تصدیق ابتدایی کیان ارثی من که در آن مدت دوستانی در شرکت نفت آبادان پیدا کرده بودم و احتمال می دادم بتوانم در آنجا کاری پیدا کنم، به معاون بانک گفتم می روم. به حرف آموزگار عمل نکردم، آخر من کره خان بودم! برگشتم تهران پیش آموزگار. از در که وارد شدم گفت: خوب حالا دیگر با معاون بانک هم یکی به دو می کنی! گفتم خوب آخر وعده های دیگری به من داده بودند. گفت حالا می خواهی چکار کنی؟ می خواهی در بانک بمانی یا می خواهی بروی؟ گفتم می خواهم بروم. گفت: بسیار خوب، اما قبل از رفتن بگذار یک نصیحت به تو بکنم، هر چند می دانم قبول نمی کنی! گفتم بفرمایید. گفت: الان تو یک عیدی از بانک طلبکاری، سود ویژه را هم که هر سال بانک به کارمندانش می دهد، نگرفته ای. با خرج سفرت و ... فکر می کنم که یک دو هزار تومنی گیرت می آید. گفتم: بله همین طور است. گفت: طرح خیابان جدیدی را در تهران به نام خیابان شاه رضا (انقلاب کنونی) دارند می ریزند. در این خیابان الان زمین حدودا  10 تومان است. برو با این پولی که داری، آنجا پنجاه متر زمین بخر، می شود 500 هزار تومان، 50 تومان هم خرج کن و یک سبزی فروشی باز کن. بعد از مدتی خواهی گفت، چه خوب گفت فلانی و رحمت بر من می فرستی! گواهی کیان ارثی خوب من بچه خان بودم، به قول خودمان کره خان (می خندد). اعتبار و آبرویی داشتیم. در تهران خانه ای داشتیم در خیابان  چراغ برق در کوچه محمود وزیر و خانواده ما را همه می شناختند. خوب به من برمی خورد بروم سبزی فروش شوم. این بود که پیشنهادش را رد کردم. خلاصه نوشت تا حساب و کتاب هایم را بکنند و بروم. گزارش به لندن خلاصه تعطیلات عید که تمام شد، با دو تومنی که از بانک گرفته بودم، یک راست رفتم شرکت نفت در آبادان و خودم را به آقای کازرونی، رئیس کل کارگزینی پالایشگاه، معرفی کردم. 21 فروردین 1327 بود. قرار شد کارگزینی شرکت نفت با من مصاحبه کند. آن موقع مدرک دیپلم اهمیت داشت و کارمند ایرانی باسواد در آبادان خیلی کم بود. اصلا بیشتر بخش های اداری شرکت نفت یا انگلیسی بودند یا هندی. انگلیسی هم نیاز داشت که من در کالج اصفهان خوانده بودم. آن زمان تمام مدارس زبان خارجی فرانسه بود، غیر از سه مدرسه کالج اصفهان، کالج تهران و یکی هم در اورومیه. در شرکت نفت بیشتر مکاتبات به زبان انگلیسی بود. مدارک کیان ارثی به هر حال در امتحان قبول شدم. در مرحله اول در قسمت اداره آمار کارگران اداره کارگزینی کارگران پالایشگاه آبادان مشغول به کار شدم. قسمت فنی آن داخل پالایشگاه آبادان بود و قسمت اداری در خارج از پالایشگاه و من در قسمت اداری یا به قول آنها "لیبر آفیس" مشغول کار شدم.. بعد از 6 ماه شدم معاون اداره آمار کارگران (لیبر استتیستیک). مدت یکی دو سال در اداره آمار کار می کردم. بعد چون از کارم رضایت داشتند رفتم قسمت "من پاور کنترل" (کنترل نیروی انسانی) که رئیس آن یکی انگلیسی بود. هنوز در تقسیم بندی انگلیسی ها جزو کارمندان سینیور نشده بودم و کارمند جونیور بودم. این اداره خارج از شهر آبادان بود. جایی بین آبادان و خرمشهر به نام امیرآباد که در زمان جنگ جهانی دوم کمپ سربازان انگلیسی بود و بعد از رفتن آنها، شرکت نفت آن را تصاحب کرده بود. اداره "من پاور کنترل" نیروی انسانی شرکت نفت را در سرتاسر ایران زیر نظر داشت و همه ماهه برای دفتر شرکت در لندن، گزارشی را تهیه می کرد و می فرستاد. در واقع همه گزارش ها و اطلاعات نیروی انسانی شرکت نفت از سراسر ایران در این اداره جمع آوری می شد. گفتند "میس استیل" که رفت، تو رئیس می شوی! رئیس یکی از بخش ها خانم "میس استیل" نامی بود که چند کارمند هندی و ایرانی زیر دست او بودند. دوره او در حال اتمام بود و من چون در قسمت آمار کارگران کار کرده بودم، قرار شد به جای او مشغول کار شوم. کارت شناسایی کیان ارثی میس استیل معاونی داشت به نام آقای پریرا که هندی بود. قرار شد او کارها را به من یاد بدهد. یک ماهی مشغول به کار شدم، اما دیدم فقط جمع و تفریق ها و رونویسی ها را می دهند من انجام بدهم. رفتم پیش مستر جان که رئیس همه اینها بود. گفتم قرار من کارهای میس استیل را انجام بدهم. اما الان که فقط رونویسی می کنم. گفت خوب یواش یواش. اول کارها را یاد بگیر، بعد که میس استیل رفت، کارها را تو انجام بده. خلاصه یک ماه دیگر گذشت و میس استیل هم رفت. اما کارها را همچنان پریرا انجام می داد و باز همان بازی را سر ما درآوردند. بعد گفتند الان می خواهیم جا به جا شویم و اداره از امیرآباد به شهر می رود. جابجا شدیم، اما باز هم خبری نشد. موضوع این بود که آنها نمی خواستند کار دست ما بیفتد، چون اگر ما کارها را یاد می گرفتیم، دیگر نیازی به حضور انگلیسی ها و هندی ها نبود. به هر حال گفتم اگر قرار است این طور باشد، برمی گردم به همان اداره آمار که معاون آنجا بودم. بروید خودتان را به کارگزینی معرفی کنید! خلاصه بعد از جر و بحث هایی که کردیم قرار شد، یک ماه گزارش هایی را که حدود پانزدهم، شانزدهم هر ماه از نقاط مختلف ایران می رسد، از مناطق نفتخیز، از مسجد سلیمان گرفته تا آبادان و کرمانشاه و ... بدهند به من تا آنها را تنظیم کنم. "جان" به من گفت این کار خیلی حساس است و نتیجه به لندن گزارش می شود، اگر نتوانی از عهده این کار بربیایی برایت بد خواهد شد. نامه های کیان ارثی گفتم، مشکلی نیست، گزارشات را به من بدهید و دو روز به من فرصت دهید. من اطلاعات لازم را از آنها می گیرم و گزارش نهایی را تنظیم می کنم. مسئولیت کار هم با من، اگر نتوانستم انجام دهم، برمی گردم سر کار خودم. خلاصه آن ماه گزارش هایی را که از مناطق و نقاط مختلف ایران می رسید، به من دادند، من شبانه روز روی آنها کار کردم و آخر ماه که شد کارهایم را تمام کردم. در نهایت گزارشی را که باید به لندن می رفت، تنظیم کردم و بردم گذاشتم روی میز مستر جان. جان به محض این که گزارش را دید، پریرا را صدا زد که بیا. گفت این گزارشاتی است که کیان ارثی تهیه کرده است. بروید ببینید اگر اشکالی دارد، بگویید. پریرا با چند تن از کارمندان هندی و ایرانی، چند تایی ریختند روی گزارش که به زبان انگلیسی هم بود. خلاصه آنها دو روز تمام روی گزارش کار کردند و در نهایت گزارش را به جان برگرداندند. جان پرسید: گزارش چطور است، ایرادی دارد یا خیر؟ گفتند، نه هیچ اشکالی ندارد. جان گفت: پس بروید خودتان را به کارگزینی معرفی کنید! چرا که قرار بود هر کاری را که انگلیسی ها یا هندی ها انجام می دهند، اگر ایرانی ها توانستند انجام دهند، کار را به دست ایرانی ها بسپارند. درگیرو دار ملی شدن زمانی که من در اداره کنترل نیروی انسانی (من پاور کنترل) بودم، نفت هنوز ملی نشده بود، اما ملی شدن نفت بحث روز بود. یک روز جان من را به دفترش خواست و کاری به من داد و گفت این را ببر، فوری انجام بده و بیاور. کیان ارثی کتابخانه من پرونده را گرفتم و به اتاقم رفتم و آن را تنظیم کردم و برگشتم تا تحویل بدهم. زمانی که وارد اتاق شدم، جان داشت با تلفن حرف می زد. نمی دانم چه کسی آن طرف خط بود. ولی ظاهرا با تهران صحبت می کرد. یک دفعه برگشت و به کسی که روبرویش نشسته بود، گفت: کار رزم آرا تمام شد! بعد یک دفعه متوجه حضور من شد، از این که فهمید من در جریان خبر قرار گرفته ام، ناراحت شد و با عصبانیت گفت: چرا در نمی زنی؟ گفتم شما خودتان گفتید این کار فوری است و سریع بیاور. دیگر چیزی نگفت. ما در لیگ استرلینگ هستیم، نه دلار! مدتی بعد از اداره کنترل نیروی انسانی به اداره سوشیال سرویس (خدمات اجتماعی) رفتم و به عنوان مسئول امور ورزش مشغول به کار شدم. در این زمان دانشکده نفت هم شروع به کار کرده بود. خاطره ای که از این دوران دارم این است که یک روز مربی ورزش دانشکده نفت آمد و گفت ما 20 عدد توپ بسکتبال مارک ویلسون می خواهیم. آن موقع تازه توپ های آمریکایی مارک  ویلسون آمده بود و در بازار دانه ای 25 تومان بود. من درخواست 20 تا از این توپ ها را نوشتم و به اداره بازرگانی دادم. چند روزی گذشت یک وقت دیدم اداره بازرگانی مرا خواسته است. اسناد کیان ارثی رئیس اداره بازرگانی انصاری بود که از شاگردان کالج اصفهان بود و من او را از آنجا می شناختم. رفتم دفتر او، مدیر تدارکات و یک نفر دیگر در اتاقش نشسته بودند و یک توپ بسگتبال هم روی میز بود. انصاری به من گفت: آقای کیان ارثی مگر شما نمی دانید که ما در گروه استرلینگ هستیم، نه در گروه دلار، چرا 20 تا توپ ویلسون به آمریکا سفارش داده اید؟! گفتم: من گروه استرلینگ و دلار نمی دانم چیست. ضمنا من به آمریکا سفارش نداده ام، سفارش را به شما رد کرده ام، یعنی به اداره بازرگانی و با آمریکایی ها مذاکره ای نداشته ام! مدیر تدارکات هم حرف مرا تایید کرد. انصاری گفت به هر حال ما هر چه که نیاز داریم باید از انگلستان بگیریم، اگر آنها نداشتند، می نویسیم تا از جای دیگری تامین کنند. این خاطره را از این جهت گفتم که ببینید ما در آن موقع بدون اجازه انگلیسی ها، حتی نمی توانستیم 20 عدد توپ سفارش دهیم. سفارشی که هزینه اش 500 تومان می شد و برای شرکت نفت رقمی هم نبود. کنسرسیوم گفت پالایشگاه آبادان کهنه شده و به درد نمی خورد! بالاخره نفت ملی شد. البته خیلی از سیستم های نفت مانند همان دوره انگلیسی ها ماند. وقتی کنسرسیوم آمد اداره و بخشی را به نام "دیسترویت دپارتمنت" یعنی بخش خراب کردن ایجاد کردند که وظیفه تخریب قسمت هایی از پالایشگاه آبادان را بر عهده داشت، چرا که می گفتند این پالایشگاه که انگلیسی ها آن را ساخته اند، کهنه شده و دیگر به درد نمی خورد. اتوی کیان ارثی این در حالی بود که زمانی که دکتر مصدق وقتی برای اولین بار به دیوان لاهه رفت و گفت نفت باید ملی شود، انگلیسی ها گفتند ما خرج کرده ایم، پالایشگاه ساخته ایم و خط لوله کشیده ایم و ایران باید خسارت اینها را بدهد. مصدق هم برای این که بهانه را از دست آنها بگیرد، پذیرفت، هر چند در قرارداد 1312 (1933)، صریحا ذکر شده بود که در صورت فسخ قرارداد تمام تاسیسات متعلق به دولت ایران است. به هر حال در سال 1332 ایران قبول کرد که بابت تاسیسات نفتی به مدت 25 سال خسارت انگلیسی ها را بدهد و زمانی که کنسرسیوم شروع به تخریب بخش هایی از پالایشگاه آبادان کرد، ما هنوز مشغول پرداخت خسارت این تاسیسات به انگلیسی ها بودیم. شرکت پخش گفت باید از اول شروع کنی! من به مدت سه سال در اداره سوشیال سرویس ماندم.  سال 1333 بود که ازدواج کردم. خانم ام آبادانی است، البته اصالتا اصفهانی است که خانواده اش در آبادان زندگی می کردند. وقتی پسرم به دنیا آمد، متوجه شدیم که ناراحتی قلبی دارد و دکترها گفتند تو نباید در آبادان بمانی. این بود که رفتم پیش دکتر اقبال مدیرعامل وقت شرکت نفت، که تازه به شرکت آمده بود و موافقت او را گرفتم که به اداره پخش اصفهان منتقل شوم. اما انتقالم به پخش خیلی دردسر داشت، اداره پخش من را قبول نمی کرد، البته دلیل هم داشت، برعکس حالا که رفتن به پخش راحت است، آن موقع سخت می گرفتند. من 16 سال سابقه داشتم و سمت های خوبی هم داشتم و کارمند سینیور بودم. پخش می گفت اگر این آقا بیاید اینجا از ما پست می خواهد و به کار پخش هم وارد نیست و لذا از من تعهد گرفتند که اگر می خواهی اینجا کار کنی باید بروی و از اول شروع کنی. کیان ارثی و همسرش وقتی من به اصفهان آمدم اولین کاری که کردم در انبار هزار جریب که در آن موقع تنها انبار پخش اصفهان بود، مشغول کار شدم و در آنجا بارنامه نویسی می کردم. یعنی تانکرهایی که می آمدند نفت بگیرند برای شان بارنامه می نوشتم. البته 6 ماه بیشتر آنجا نماندم. بعد آمدم شدم سرپرست پمپ بنزین دروازه دولت اصفهان. 5 تا 6 ماه در آنجا کار کردم و بعد برگشتم به انبار هزار جریب، این بار با سمت رئیس انبار و هفت، هشت ماه هم آنجا بودم. بعد شدم معاون دوم شعبه پخش اصفهان (آن زمان شعبه می گفتند، الان می گویند ناحیه). در همین زمان بود که متوجه شدم دانشکده اصفهان برای دوره لیسانس در رشته ادبیات ثبت نام می کند و من هم با این که 20 سال از گرفتن دیپلم ام گذشته بود، ثبت نام کردم و اصلا فکر نمی کردم قبول شوم. حدود یک ماه بعد از امتحان در خانه نشسته بودم، پسر برادرم از در وارد شد و گفت عمو شیرینی بده. گفتم برای چی؟ گفت در دانشگاه قبول شدی. خلاصه وارد دانشکده ادبیات شدم و سال 1347 مدرک لیسانسم را گرفتم. پخش و جشن های 2500 ساله بعد از یک سال که رئیس شرکت پخش سبزوار بودم، به عنوان معاون پخش، به شیراز منتقل شدم. در آن زمان آقای فرخان، مدیر پخش آن ناحیه بود و قرار بود جشن های 2500 ساله در شیراز برگزار شود. از آنجا که بسیاری از کارهای این مراسم را شرکت پخش باید انجام می داد، مقرر شده بود که رئیس پخش به کارهای عادی و جاری بپردازد و معاون او کارهای مربوط به جشن را. خیلی کارها به عهده پخش بود. از جمله چادرها باید با موتورهای برق روشن می شد که به سوخت نیاز داشت. مسیر شیراز تا تخت جمشید باید با مشعل روشن می شد که باز هم به عهده پخش بود. فضاهای سبز را باید با تانکر آبرسانی می کردند که برای آن هم از تانکرهای شرکت استفاده می شد و... تابلوهای کیان ارثی برای مثال در مورد مشعل های کنار جاده از شیراز تا تخت جمشید، چون امکان لوله کشی نبود، شبکه هایی محلی به صورت مخفی در مسیر ایجاد شده بود که با استفاده از منبع هایی، سوخت مشعل ها را که گاز بود، تامین می کرد. می توانم بگویم تقریبا بخشی از کار پخش تعطیل شده و به این مسئله اختصاص یافته بود و از پنج الی 6 ماه قبل مقدمات برگزاری آن آماده می شد و در طول برگزاری جشن ها هم ادامه داشت. بعد از آن، مدتی به تهران رفتم و عضو علی البدل روسای نواحی بودم. تقریبا هفت الی هشت ماه. یعنی در پخش نشسته بودم که هر رئیسی می رفت مرخصی و جایش خالی بود من می رفتم جایش. آن موقع یادم هست بخشنامه ای شده بود مبنی بر این که در ادارات مسئولیت ها را یک نفر انجام ندهد و آن کار را به افراد دیگری هم آموزش بدهند، تا اگر روزی او مریض بود، مرخصی رفت یا مشکلی برایش پیش آمد کار زمین نماند. بنا بر این در شرکت نفت، کارمند علی البدل در تمام تشکیلات ها وجود داشت. آخرین سمت من رئیس پالایش و پخش استان لرستان بود و با این سمت در سال 1355 بازنشسته شدم. خدمت پخش به محیط زیست یکی از کارهایی که پخش در ایران توانست انجام بدهد جلوگیری از نابودی فضای سبز بود. در گذشته در اکثر روستاها و ایلات ایران برای گرم کردن خانه ها، حمام ها و سایر مصارف گرمایشی از بوته های خشک و چوب درخت ها استفاده می شد. پخش با ایجاد فروشندگی های نفت سفید و نفت کوره در اکثر دهات و روستاها نقش مهمی در حفظ محیط زیست بازی کرد. استفاده از این سوخت هم برای مردم راحت تر بود و هم گرمای بیشتری داشت. کامیون های حامل سوخت به مناطق روستایی رفت و آمد می کردند و اجناسی از این طریق بین شهر و روستا رد و بدل می شد. کیان ارثی بتدریج جایگاه های بنزین که فقط در شهرها بود در جاده ها و راه ها ایجاد شد. زمانی که من آمدم سعی بر این بود که جایگاه ها توسعه داده شود. همه کارهای به عهده جایگاه داران بود و شرکت فقط کارمزد می داد. خصوصا این که در این جایگاه ها همه گونه وسائل و امکانات بتدریج برای ماشین هایی که می ایستادند، فراهم می شد. در خیلی از جاده ها نفتکش ها نمی توانستند بروند که آن جاده ها را در پخش به نام "پی 238" می نامیدند و می گفتند فلان جا جاده پی 238 است. پخش برای رساندن نفت به این مناطق، با پیمانکارانی که کرایه بالاتر می گرفتند و نفت را به آنجا می رساندند، کار می کرد. حتی برخی جاده هایی بود که "پی 238" هم نمی رفت و در نتیجه فروشندگان یا خود پخش سوخت را با حلب بار کامیون می کردند و انتقال می دادند. این شیوه سوخت رسانی را اصطلاحا "مظروف" می گفتند. برخی مناطق بودند که در زمستان حتی با روش مظروف هم نمی شد به آنها سوخت رساند. در چنین مواردی فروشندگان انبارهایی درست می کردند و سوخت را برای زمستان انبار می کردند. یک مدیر خوب باید لااقل بالای 50 سال سن داشته باشد الان افرادی که به عنوان کارمند استخدام می شوند، تا می آیند آموزش ببینند و کار یاد بگیرند، به 35 تا 40 سالگی می رسند. یعنی کارمند آزموده کسی است که حداقل 40 سال سن داشته باشد و آن وقت تازه از وجود او می شود به عنوان یک مدیر استفاده کرد. یک مدیر خوب اقلا باید بالای 50 سال سن داشته باشد. اما الان می بینیم که در برخی شرکت ها با 45 سال بازنشست می شوند. یعنی فردی که روی او این همه سرمایه گذاری شده، می رود و یک کارمند جدید می آید و در نتیجه تشکیلات از تجربه و توانایی آن فرد محروم می شود. علاقه به تاریخ و نفت از سال 1344 در این خانه در اصفهان هستم. کتابخانه ای در اینجا دارم که حدود 1500 تا 1600 جلد کتاب در آن هست. اکثر رمان های مطرح را می خرم و می خوانم و به کتاب های تاریخی هم خیلی علاقه مند هستم. کیان ارثی فضل ا.. سعی می کنم همه کتاب هایی را که در مورد تاریخ نفت منتشر می شود، تهیه کنم و بخوانم. از جمله کتاب هایی که اخیرا خوانده ام خواب آشفته نفت از دکتر محمد علی موحد که تاریخ نفت را به شکل زیبایی به رشته تحریر درآورده که از آن لذت بردم. می دانید اجداد ما از طایفه چالنگ بختیاری بودند و قوم بختیاری رابطه تنگاتگی با نفت داشتند، چه قبل از کشف نفت و چه پس از کشف آن. اگر شما کتاب های تاریخی در مورد نفت، مثل یادداشت های مستر لیارد، مستشرق نفتی را بخوانید می بینید که سرنوشت قوم بختیاری با نفت پیوند خورده است. کتاب "قلعه تُل" نوشته دکتر اردشیر صالح پور درباره داستان این قلعه و جد ما محمد تقی خان کیان ارثی است که اگر فرصت بود، در مورد آن هم برای شما صحبت می کردم. الان 63 سال است که با همسرم زندگی مشترک داریم. سه تا پسر دارم که دو تا در آمریکا هستند و یکی در ایران که همسرش الان در اینجا است. وقتی شنیدم قرار است موزه ای در مورد نفت تشکیل شود، خیلی خوشحال شدم. من برای شما آرزوی موفقیت دارم و با کمال میل حاضرم هر کاری از دستم برمی آید برای این راه اندازی این موزه انجام دهم.       منبع: شرکت نفت 
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی


اکسیداسیون کاتالیزوری، روشی در حال تکامل جهت گوگرد زدایی
ساسان طالب نژاد/دکتری مهندسی شیمی و کارشناس توسعه کسب و کار در حوزه پتروشیمی و‌پالایش
پتروشیمی صنعت بی سردار!
عبدالرسول دشتی